471 --- سکانس یک / روز برفی

متن مرتبط با «لازم» در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی نوشته شده است

518 —- لازم است

  • شروع کرد به هذیان گفتنماه منیر گفت آقا را رو به قبله کنید دیگر وقتش شدهشیدا و بقیه دخترها دست به کار شدند و هر کدام یک طرف تشک آقا را گرفتند .ولی لام تا کام ، تا کسی پیش اش بود حرفی نزد . چشمانش را بست تا همه شان خیال کنند مرده است .وقتی همه خیالشان شد که آقا مرده ، تنهایش گذاشتند و کولر گازی کهنه ای را که به زور خودش را سرپا نگهداشته بود و از قبل برای این لحظه آماده کرده بودند ، روشن کردند و یکی ،یکی از اتاق آمدند بیرون.خیره شد به گوشه ای از اتاق و همانطور که کفنی را دورش پیچیده بودند ، کز کرد یک گوشه و زیر لب با خودش ، چیزهایی می گفت .بعد یکی دو ساعت ، که آمدند برای آقا ، گواهی فوت صادر کنند ، روی دیوار کنار جنازه اش چنین نوشته بود : ببین ، راستی ، راستی دارم می میرم . بیا . تا دیر نشده . یکبار دیگر همدیگر را ببنیم ، لازم است قبل مردنم ، یکبار دیگر برایت بمیرم ...| سیدعلی میری | آبان غم گسیل یکهزاروچهارصدودوهزاروچهارصدودو.. | بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها