لای آنهمه صاحبان عزا و گریه کن، داشت می افتاد که آمدند زیر بغلش را گرفتند
خوبی گیر افتادن وسط آنهمه غریبه اصلا همین بود.
داشت میرفت در آغوش کسانی که عطرشان را نمیشناخت، حرارت بدنشان براش آشنا نبود ولی بغلش کرده بودند و زیر چشمی میتوانستهمه را بپاید.
خوب که خودش را زد به موش مردگی و رفت لای دست مردها و زنها که گردن و کتف اش را بمالند، دستش گیر کرد یک جایی لابهلای کیفیکی از صاحبان عزا. قبلا هم پیش آمده بود که پولی طلایی چیزی از این غش و ضعف کردن هایش بین عزادارها بماسد بهش.
خانه که رسید، فی الفور کیف را تاباند تا هر چه تویش است بیرون بریزد. چندتایی سیگار، یک دسته کلید، یک کش سر زنانه زهواردررفتهکه بیست سی تایی مو تابیده بود بهش، یک رژ بی رنگ و لعاب، چندتایی دستمال مچاله و نمدار و یک کاغذ که از بدخطی آن میشد فهمیدچقدر عجله عجله و نتابیده، آن را نوشته اند.
«دنبال من نگرد. هروقتی فرصتش شد، می آیم و عقد میکنیم. سرخر هم که رفت زیر خاک.»
نامه را خوانده،نخوانده خزید و خودش را رساند سمت کوچه، پرید سوار موتورش شد تا بلکه تا نهار عزادارها به ته دیگخوران نرسیده ،کیف را برگرداند.
ناسلامتی بعد اینهمه سال مرده خوری، حالا وقتش بود پرشی بزند و برود چندتایی عروسی و حسابی خودی بجنباند.
سال خوش .
نرسیده به باهار یکهزاروچهارصدودو
471 --- سکانس یک / روز برفی...برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 60