471 --- سکانس یک / روز برفی

متن مرتبط با «یدالله» در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی نوشته شده است

519 --- یدالله

  • بچه را گرفت و فر داد خال شیره کش خانه. مثل یکی از کفترچاهی هایش. مثل طوقی . مثل دم طلا یا آن که اعیانی تر است مشتری زیاد دارد و زیر گردنش سفید است و روی بالش جای چندتا نقطه طلایی افتاده است.بچه که رفت خال آسمان. همچین که منوچهر، مرد مافنگی و بی هیچی، یدالله را ، پسر یک سال و نیمه اش را پراند سمت سقف اتاق، که پسرک خنده اش بگیرد و رفیق،رفقای مافنگی اش هم همه قبول کنند که هنوز دود از کنده بلند میشود، انگار همه چیز کند شده باشد، جهان ایستاد.مثل لحظه قبل مرگ، همان وقت که دالان باز میشود و همه خاطره هایت مثل نگاتیو عبور میکند از جلوی چشمت ، همه آنچه دارد پیش می آید را یکبار شمرده و با نگرانی خواند.نکند دیگر برنگردد دستم. از کف اتاق تا سقف یکی دومتری فاصله است. نکند سرش گیر کند لای پنکه ای چیزی. نکند وقتی برمیگردد زورم نرسد بگیرمش. اصلا نکند دیگر برنگردد و برود برای خودش.آخر بار سر جنازه آقاش جهان وایساده بود. همان روز که دیگر میدانست دیگر خبری از آقا نیست و خبری از جنس مفتی نیست و با رفتن آقاش به سراشیبی قبر و قیامت، یک مافنگی از روی مافنگی های زمین کم می شود و اشهد ان لا اله الاالله.یدالله ولی حکایتش فرق میکرد. آنطور که او بهش میخندید. آنطور که هر روز صبح به عشق دیدن او از خواب بلند میشد. آنطور که همه جهانش خلاصه میشد در یک کلمه شش حرفی . یدالله . دیگر تاب خم آمدن به ابرویش را نداشت.یدالله که فرود آمد وسط سفره هفت سین.توپ سال نو که آمد و نشست وسط سفره شان. آنطور مهیب. یک جایی وسط ماهی و سنجد و لای سبزه ها. جهان دوباره یک جایی توی آن شیره کش خانه ایستاد.تمام مافنگی ها خیره مانده بودند به دسترنج شان. به یدالله یک سال و نیمه که یک سال و نیم زیر دستشان خیلی چیزها یاد گرفته بود. به بچه, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها