519 --- یدالله

ساخت وبلاگ

بچه را گرفت و فر داد خال شیره کش خانه. مثل یکی از کفترچاهی هایش. مثل طوقی . مثل دم طلا یا آن که اعیانی تر است مشتری زیاد دارد و زیر گردنش سفید است و روی بالش جای چندتا نقطه طلایی افتاده است.

بچه که رفت خال آسمان. همچین که منوچهر، مرد مافنگی و بی هیچی، یدالله را ، پسر یک سال و نیمه اش را پراند سمت سقف اتاق، که پسرک خنده اش بگیرد و رفیق،رفقای مافنگی اش هم همه قبول کنند که هنوز دود از کنده بلند میشود، انگار همه چیز کند شده باشد، جهان ایستاد.

مثل لحظه قبل مرگ، همان وقت که دالان باز میشود و همه خاطره هایت مثل نگاتیو عبور میکند از جلوی چشمت ، همه آنچه دارد پیش می آید را یکبار شمرده و با نگرانی خواند.

نکند دیگر برنگردد دستم. از کف اتاق تا سقف یکی دومتری فاصله است. نکند سرش گیر کند لای پنکه ای چیزی. نکند وقتی برمیگردد زورم نرسد بگیرمش. اصلا نکند دیگر برنگردد و برود برای خودش.

آخر بار سر جنازه آقاش جهان وایساده بود. همان روز که دیگر میدانست دیگر خبری از آقا نیست و خبری از جنس مفتی نیست و با رفتن آقاش به سراشیبی قبر و قیامت، یک مافنگی از روی مافنگی های زمین کم می شود و اشهد ان لا اله الاالله.

یدالله ولی حکایتش فرق میکرد. آنطور که او بهش میخندید. آنطور که هر روز صبح به عشق دیدن او از خواب بلند میشد. آنطور که همه جهانش خلاصه میشد در یک کلمه شش حرفی . یدالله . دیگر تاب خم آمدن به ابرویش را نداشت.

یدالله که فرود آمد وسط سفره هفت سین.توپ سال نو که آمد و نشست وسط سفره شان. آنطور مهیب. یک جایی وسط ماهی و سنجد و لای سبزه ها. جهان دوباره یک جایی توی آن شیره کش خانه ایستاد.

تمام مافنگی ها خیره مانده بودند به دسترنج شان. به یدالله یک سال و نیمه که یک سال و نیم زیر دستشان خیلی چیزها یاد گرفته بود. به بچه ای که درست است اسماً توی شناسنامه اش نوشته فرزند منوچهر و فروزان اما رسماً بند به وجود همه شان است.

حالا انگار راستی راستی کار از کار برای همه شان گذشته بود و تیر مشقی منوچهر، یک کشته واقعی گذاشته بود روی دست همه شان.

تیر تند نگاهها هنوز درست حسابی چشم منوچهر را زخمی نکرده بود که یدالله، وسط سیر و سنجد و سمنو، وسط سفره هفت سین شیره کش خانه با صدایی از اعماق جانش زد زیر گریه که یعنی خدا لعنتتان کند که شما هم دست کمی از منوچهر ندارید و هیچکدامتان عقل بچه نگه داشتن ندارید و همینجوری دستی دستی داشتید به کشتنم میدادید.

نفس بچه که جا آمد ، مافنگی ها جستی زدند و آمدند سمت سفره هفت سین تا به او برسند. یکی دستش را میبوسید. یکی سرش را ناز میکرد. یکی برایش گریه میکرد. یکی تریاک تعارفش میکرد.منوچهر ولی جرات نگاه به صورت بچه را نداشت. همانطور خیره مانده بود به سقف. به جایی که آخرین بار یدالله را دیده بود.

یک کمی که دورشان خلوت شد و مافنگی ها رفتند سمت بساط و دود و دم شان، یدالله خزید و از وسط سفره هفت سین آمد سمت او. یکطوری که انگار میخواهد چیزی بینشان توی این سال جدید شکراب نشود و اصلا گور بابای هرچی که شده و اصلا انداختی ام بالا که انداختی، مرد گنده که انقدر زود کم نمی آورد، با تمام دست اش ، با تمام زوری که داشت، انگشت کوچیکه منوچهر را گرفت و فشار داد.

سال . خوش .

برای تحویل سال 1403 شمسی

471 --- سکانس یک / روز برفی...
ما را در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:11