قرآن را بست. سبزه و ماهی و سنبل و بقیه چیزهای توی سفره را گذاشت توی چمدانش و همراه اسباب و اثاثیه اش که چپانده بودشان لای یک شمد، دستش گرفت و خیز گرفت سمت خیابان.
کفش ورنی زهواردررفته اش را پوشید و یک طوری که اهل خانه بیدار نشوند راه افتاد سمت حیاط و بعد هشتی خانه و سرآخر هم بی صدای کلون، بی پچ پچ قمری ها و بی خداحافظی خودش را رساند به خیابان.
سال که تحویل شد، همه اهل خانه، دور سفره بی هفت سین نشسته بودند. همین که توپ سالتحویل را در کردند و سال، نو شد، آقاجان بی اینکه چیزی بهمان بگوید و به روی خودش بیاورد که عموحسین رفته و حالا دار و ندار آقا و عزیز را هم به تاراج برده است و هر چه سرمایه همه این سالها از بازنشستگی شان مانده بود را یکباره زده است به جیب، گفت: جای حسین دور این سفره خیلی خالیه. کاش زودتر برگرده. و بعد چشممان را بستیم.
آقا همانطور کورمال کورمال، دست عزیز را گرفت و عزیز دست خاله مرضیه را . و خاله دست من را و من دست مژگان، دختر خاله مرضیه را و مژگان، دست آقاجان را. و بعد همانطور که دستمان توی دست همدیگر بود و چشمهایمان بسته، یامقلب القلوب خواندیم و سالمان نو شد. بی عموحسین، بی طلاهای عزیز و بی پس انداز مستمریهای آقاجان.
مرتیکه نگاشت: سال . خوش
پ.ن: سال نوت مبارک.
471 --- سکانس یک / روز برفی...برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 125