495 --- ملوک

ساخت وبلاگ

ملوک رفت که کارشان را یکسره کند. وقتی چادر را آنطور دور کمرش می بست، وقتی هن هن می کرد موقع راه رفتن و وقتی دمپایی را آنطور یک کتی پا می کرد، یعنی کار تمام است.

ماه‌چهره تازه چایی را گذاشته بود جلویشان که شازده یکباره پرید توی حرف آقا و ننه اش و گفت که دست بزن دارد و زن خوب ، زنی است که سحرخوان بیدار شود و شوهرش را بمالد و بیدارش کند و دستپختش خوب باشد و لام تا کام حرف بیخود نزند. هورت دوم را خواستگارها کشیده نکشیده بودند بالا که ملوک، رزمنده جان برکف تا دندان مسلح با یک "چه گهی خوردی" وارد میدان شد که سق دهن شازده نه یکبار که چهار پنج بار سوخت و شیربیشه تدبیر ، موش شد رفت توی سوراخ و دیگر هیچی نگفت.

همچین که ملوک رفت بالای منبر ، آقا و ننه شازده که هیچ ، تمام محل را یک سکوت مرگباری فراگرفته بود. خواستگارها که رفتند ماه‌چهره پرید و رفت ملوک را بغل کرد. آبجی ملوک ولی لام تا کام هیچی نگفت . ماه‌چهره را یک دقیقه ای ساکت نگاه کرد . این نگاه ساکت ملوک همیشه کار را میکرد. دیگر هیچی نمیخواست بگوید. ماه‌چهره توی مترو خمیردندان می فروخته که دندان شازده گیر می کند گل چادرش و یه‌کاره بعد دو روز می آید خواستگاریش. بعد شازده دیگر کسی کلون در آن خانه را نزد و چفت خانه ماند روی شازده. شازده هر روز به یک بهانه ای می آمد و پیگیر بود که ببخشید و غلط کردم و بگذارید یکبار دیگر ماه‌چهره جان را ببینم. اما مرغ ملوک همان یک پا را داشت. که نه. و حالا ببینیم چه می شود و اینها.

حالا هفده سالی می شود که ماه چهره و شازده عقدشان شده و سه تا بچه دارند و شازده هم هنوز دست بزن دارد و گه گاه از خجالت زن و بچه در می آید. ملوک ولی همان سال بعد عقدکنان ماه چهره از خانه آقام رفت. نمی دانم کجاست . نه تلفنی دارد. نه آدرسی ازش دارم. و نه می دانم اصلا چرا رفت. رافت یکی از همسایه های آقام‌اینهاست که 50 ساله است و او هم مجرد است ولی می گوید چندماه بعد سر کوچه او را دیده. ترک موتور یک پسری . که دوتایی داشته اند تک چرخ می زدند و ملوک یک ریز می خندیده و پسره را از پشت سفت و محکم بغل کرده است.

مرتیکه نگاشت: ملوک اثر سون آپ

471 --- سکانس یک / روز برفی...
ما را در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 86 تاريخ : شنبه 14 فروردين 1400 ساعت: 16:46