493 --- عموحسین

ساخت وبلاگ

دفعه اول که رفتیم جنوب همین که راه افتادیم سمت دشت توی کاغذش نوشت : از برای من قبول . بسم الله الرحمن الرحیم. هربار همین بود. تا حرف خط رفتن می آمد می نوشت از برای من قبول و شلوار خاکی اش را می پوشید و یا علی سمت ماشین های جهاد. هربار پشت وانت می نشست ، آن عقب، یک دستش به نرده کنار وانت بود و یک دستش کاغذ بسم الله. حالا دیگر اسم و رسمی پیدا کرده بود. بسیجی های سوسنگرد و اهواز و دهلاویه ، همه عموحسین را به کاغذ بسم الله می شناختند. برای خودش اصلا یک برندی چیزی شده بود.

یکبار که عصر بود و تازه عملیات تمام شده و بچه های این طرف خوب عمل کرده بودند و گرفته بود برای خودش چرت می زد پرسیدم عمو چیه ماجرای کاغذ بسم الله ، یک نگاهی کرد. از آن نگاه ها که به سنگ بیندازی پوست می اندازد و نمی ماند. گفت 17 ساله بودم. قرار گذاشتیم بگیرمش . 27 ساله بودم جنگ شد. از محل مان رفتند. کاغذ را نگه داشته ام دستم . روی کاغذ نوشته ام . از برای من قبول .بسم الله الرحمن الرحیم . بیا و تمامش کنیم.

عموحسین که شهید شد ، نصف مردهای میدان خراسان و نصف تیردوقلو همه مشکی پوشیدند. بین تمام مردها ولی زنی داد می کشید : حسین آمدم. پس چی شد قرارمان؟ بیا و تمامش کنیم.

مرتیکه نگاشت: برای امروزهای خودم می نویسم. از برای من قبول . بسم الله الرحمن الرحیم. و تمام دنیای من هر بار ، بی جواب تر از قبل ، بی جواب تر از قبل ، بی جواب تر از قبل ، جوابم را نمی دهد و نگاه می کنم به زندگی ام. که هیچی بعد این همه سال سر جایش نیست و همه اش دویدن است و به جایی نرسیدن. همه اش بی قراری است و بی قراری است و بی قراری . تو به من بگو ته این قصه چه جوری است؟ کجا باید بروم؟ چه کار باید بکنم؟ چه جور باید این همه بی قراری تمام شود؟

471 --- سکانس یک / روز برفی...
ما را در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 88 تاريخ : شنبه 14 فروردين 1400 ساعت: 16:46