471 --- سکانس یک / روز برفی

ساخت وبلاگ
بچه را گرفت و فر داد خال شیره کش خانه. مثل یکی از کفترچاهی هایش. مثل طوقی . مثل دم طلا یا آن که اعیانی تر است مشتری زیاد دارد و زیر گردنش سفید است و روی بالش جای چندتا نقطه طلایی افتاده است.بچه که رفت خال آسمان. همچین که منوچهر، مرد مافنگی و بی هیچی، یدالله را ، پسر یک سال و نیمه اش را پراند سمت سقف اتاق، که پسرک خنده اش بگیرد و رفیق،رفقای مافنگی اش هم همه قبول کنند که هنوز دود از کنده بلند میشود، انگار همه چیز کند شده باشد، جهان ایستاد.مثل لحظه قبل مرگ، همان وقت که دالان باز میشود و همه خاطره هایت مثل نگاتیو عبور میکند از جلوی چشمت ، همه آنچه دارد پیش می آید را یکبار شمرده و با نگرانی خواند.نکند دیگر برنگردد دستم. از کف اتاق تا سقف یکی دومتری فاصله است. نکند سرش گیر کند لای پنکه ای چیزی. نکند وقتی برمیگردد زورم نرسد بگیرمش. اصلا نکند دیگر برنگردد و برود برای خودش.آخر بار سر جنازه آقاش جهان وایساده بود. همان روز که دیگر میدانست دیگر خبری از آقا نیست و خبری از جنس مفتی نیست و با رفتن آقاش به سراشیبی قبر و قیامت، یک مافنگی از روی مافنگی های زمین کم می شود و اشهد ان لا اله الاالله.یدالله ولی حکایتش فرق میکرد. آنطور که او بهش میخندید. آنطور که هر روز صبح به عشق دیدن او از خواب بلند میشد. آنطور که همه جهانش خلاصه میشد در یک کلمه شش حرفی . یدالله . دیگر تاب خم آمدن به ابرویش را نداشت.یدالله که فرود آمد وسط سفره هفت سین.توپ سال نو که آمد و نشست وسط سفره شان. آنطور مهیب. یک جایی وسط ماهی و سنجد و لای سبزه ها. جهان دوباره یک جایی توی آن شیره کش خانه ایستاد.تمام مافنگی ها خیره مانده بودند به دسترنج شان. به یدالله یک سال و نیمه که یک سال و نیم زیر دستشان خیلی چیزها یاد گرفته بود. به بچه 471 --- سکانس یک / روز برفی...ادامه مطلب
ما را در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 19 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:11

شروع کرد به هذیان گفتنماه منیر گفت آقا را رو به قبله کنید دیگر وقتش شدهشیدا و بقیه دخترها دست به کار شدند و هر کدام یک طرف تشک آقا را گرفتند .ولی لام تا کام ، تا کسی پیش اش بود حرفی نزد . چشمانش را بست تا همه شان خیال کنند مرده است .وقتی همه خیالشان شد که آقا مرده ، تنهایش گذاشتند و کولر گازی کهنه ای را که به زور خودش را سرپا نگهداشته بود و از قبل برای این لحظه آماده کرده بودند ، روشن کردند و یکی ،یکی از اتاق آمدند بیرون.خیره شد به گوشه ای از اتاق و همانطور که کفنی را دورش پیچیده بودند ، کز کرد یک گوشه و زیر لب با خودش ، چیزهایی می گفت .بعد یکی دو ساعت ، که آمدند برای آقا ، گواهی فوت صادر کنند ، روی دیوار کنار جنازه اش چنین نوشته بود : ببین ، راستی ، راستی دارم می میرم . بیا . تا دیر نشده . یکبار دیگر همدیگر را ببنیم ، لازم است قبل مردنم ، یکبار دیگر برایت بمیرم ...| سیدعلی میری | آبان غم گسیل یکهزاروچهارصدودوهزاروچهارصدودو.. | 471 --- سکانس یک / روز برفی...ادامه مطلب
ما را در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 75 تاريخ : شنبه 4 آذر 1402 ساعت: 19:27

لای آنهمه صاحبان عزا و گریه کن، داشت می افتاد که آمدند زیر بغلش را گرفتندخوبی گیر افتادن وسط آنهمه غریبه اصلا همین بود.داشت میرفت در آغوش کسانی که عطرشان را نمیشناخت، حرارت بدنشان براش آشنا نبود ولی بغلش کرده بودند و زیر چشمی میتوانستهمه را بپاید.خوب که خودش را زد به موش مردگی و رفت لای دست مردها و زنها که گردن و کتف اش را بمالند، دستش گیر کرد یک جایی لابه‌لای کیفیکی از صاحبان عزا. قبلا هم پیش آمده بود که پولی طلایی چیزی از این غش و ضعف کردن هایش بین عزادارها بماسد بهش.خانه که رسید، فی الفور کیف را تاباند تا هر چه تویش است بیرون بریزد. چندتایی سیگار، یک دسته کلید، یک کش سر زنانه زهوار‌دررفتهکه بیست سی تایی مو تابیده بود بهش، یک رژ بی رنگ و لعاب، چندتایی دستمال مچاله و نمدار و یک کاغذ که از بدخطی آن میشد فهمیدچقدر عجله عجله و نتابیده، آن را نوشته اند.«دنبال من نگرد. هر‌وقتی فرصتش شد، می آیم و عقد میکنیم. سرخر هم که رفت زیر خاک.»نامه را خوانده،نخوانده خزید و خودش را رساند سمت کوچه، پرید سوار موتورش شد تا بلکه تا نهار عزادارها به ته دیگ‌خوران نرسیده ،کیف را برگرداند.ناسلامتی بعد اینهمه سال مرده خوری، حالا وقتش بود پرشی بزند و برود چندتایی عروسی و حسابی خودی بجنباند.سال خوش . نرسیده به باهار یکهزاروچهارصدودو 471 --- سکانس یک / روز برفی...ادامه مطلب
ما را در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 70 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 19:24

این وبلاگ در این داستانک دوست عزیرم جواد سعیدی پور خلاصه می شود:در و دیوار را نگاه میکنم تا چیزی به نظرم بیاید بنویسم.ولی فقط می توانم بنویسم:در و دیوار...-------------------------------------شب امضا و سون آپ یادگار من است-------------------------------------محمد صالح اعلا می گوید:خداوندا آنکه رسید سکوت کردمن نرسیدهآشوب می کنم ...صادق هدایت جایی گفت :دیدار به قیامتما رفتیم و دل شما را شکستیم همین-------------------------------------کلیه نگاشته ها در وب گاه اثر اینجانب (سون آپ ) می باشدنقل مطالب بدون اجازه نگارنده غیرمجاز است------------------------------------- 471 --- سکانس یک / روز برفی...ادامه مطلب
ما را در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 42 تاريخ : يکشنبه 18 دی 1401 ساعت: 22:04

آقاحاجی همانطور که دسته گل گلایل پژمرده ای را چپانده بود زیر عبایش خزید در هشتی آشپزخانه.عزیز انگار که ندیده اش و همانطور خودش را مشغول پخت و پز و رفت و روب نشان می داد، گفت آقا آمدی؟آقا ولی هیچی نگفت. انگار که عزیز ندیده باشدش، همانطور میخ ایستاد جلوی آشپزخانه و خودش را کشاند توی سایه.عزیز با لحنی که آقا را مجاب کند که یعنی بازی ات را خوانده ام پیرمرد و حنایت دیگر پیش من رنگی ندارد، گفت آقا تولد من سه هفته دیگر است و از ما گذشته است و مرد حسابی این کارها از ما گذشته است اصلا که آقا عبایش را باز کرد و گلایل ها را گذاشت توی بغل عزیز و ما که رویمان را کرده بودیم آن طرف اما خوب می دانستیم که حالا دارد عزیز را می بوسد و روز عشق که از ما بهتران ها می گویند اصلا همین است.سر شب که گذشت، قرمه سبزی عزیز که جا افتاد و بویش تا سر محل را خبر کرده بود که امشبمان اعیانی است، آقا نشست سر سفره. ما هم نشستیم. عزیز اما دیرتر از ما آمده بود و رفته بود توی اتاقشان و رنگ و لعابی زده بود به صورتش و بوی بهشت میداد اصلا وقتی که آمد و کنار آقا نشست.زیر لب، یک طوری که ما نشنویم و خودشان بشنوند و ذوقشان بشود، عزیز را وراندازی کرد و گفت: قشنگ شدی. عزیز اما هیچی نگفت. سرش را پایین انداخت، خنده ای کرد و با لپ گل انداخته، من را نگاهم کرد و خواست که بشقابم را بدهم تا برایم برنج و قرمه سبزی و اینها بکشد.مرتیکه نگاشت : شب عشاق اثر سون آپ 471 --- سکانس یک / روز برفی...ادامه مطلب
ما را در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 75 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 21:15

قرآن را بست. سبزه و ماهی و سنبل و بقیه چیزهای توی سفره را گذاشت توی چمدانش و همراه اسباب و اثاثیه اش که چپانده بودشان لای یک شمد، دستش گرفت و خیز گرفت سمت خیابان.کفش ورنی زهواردررفته اش را پوشید و یک طوری که اهل خانه بیدار نشوند راه افتاد سمت حیاط و بعد هشتی خانه و سرآخر هم بی صدای کلون، بی پچ پچ قمری ها و بی خداحافظی خودش را رساند به خیابان.سال که تحویل شد، همه اهل خانه، دور سفره بی هفت سین نشسته بودند.  همین که توپ سالتحویل را در کردند و سال، نو شد، آقاجان بی اینکه چیزی به‌مان بگوید و به روی خودش بیاورد که عموحسین رفته و حالا دار و ندار آقا و عزیز را هم به تاراج برده است و هر چه سرمایه همه این سالها از بازنشستگی شان مانده بود را یکباره زده است به جیب، گفت: جای حسین دور این سفره خیلی خالیه. کاش زودتر برگرده. و بعد چشممان را بستیم. آقا همانطور‌ کورمال کورمال، دست عزیز را گرفت و عزیز دست خاله مرضیه را . و خاله دست من را و من دست مژگان، دختر خاله مرضیه را و مژگان، دست آقاجان را. و بعد همانطور که دستمان توی دست همدیگر بود و‌ چشمهایمان بسته، یامقلب القلوب خواندیم و سال‌مان نو شد. بی عموحسین، بی طلاهای عزیز و بی پس انداز مستمری‌های آقاجان.مرتیکه نگاشت: سال . خوش پ.ن: سال نوت مبارک.  471 --- سکانس یک / روز برفی...ادامه مطلب
ما را در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 124 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 21:15

دفعه اول که رفتیم جنوب همین که راه افتادیم سمت دشت توی کاغذش نوشت : از برای من قبول . بسم الله الرحمن الرحیم. هربار همین بود. تا حرف خط رفتن می آمد می نوشت از برای من قبول و شلوار خاکی اش را می پوشید و یا علی سمت ماشین های جهاد. هربار پشت وانت می نشس 471 --- سکانس یک / روز برفی...ادامه مطلب
ما را در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 87 تاريخ : شنبه 14 فروردين 1400 ساعت: 16:46

ماتم گرفتی که چی؟ به گور پدرشون خندیدن که بتونن شکایت کنن! زدن دندوناتو لق کردن. دیه دندون چنده؟ 100 تومن؟ 200 تومن؟ من کباب می خوام. می خوام سیرکباب بشم. انقدر بخورم که دیگه هیچوقت نخوام. - با اون ننه پتیاره ش . با اون بابای عقده ایش. بده؟ دوماد دست 471 --- سکانس یک / روز برفی...ادامه مطلب
ما را در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 119 تاريخ : شنبه 14 فروردين 1400 ساعت: 16:46

ملوک رفت که کارشان را یکسره کند. وقتی چادر را آنطور دور کمرش می بست، وقتی هن هن می کرد موقع راه رفتن و وقتی دمپایی را آنطور یک کتی پا می کرد، یعنی کار تمام است. ماه‌چهره تازه چایی را گذاشته بود جلویشان که شازده یکباره پرید توی حرف آقا و ننه اش و گفت 471 --- سکانس یک / روز برفی...ادامه مطلب
ما را در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 85 تاريخ : شنبه 14 فروردين 1400 ساعت: 16:46

بود اسپنسر که سرش را گذاشت زمین و رفت رحمت خدا ، یک پاگنده فقط از پاگنده های زمین کم نشد. هم چیز برای من تمام شد. یادم می آید صبح که خبر را شنیدم. مثل صاحبان عزا ، دوستانم از هر جا که خبر را شنیده بودند بهم زنگ زدند و تسلیت گفتند تا غمم کم شود. دلم م 471 --- سکانس یک / روز برفی...ادامه مطلب
ما را در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 114 تاريخ : شنبه 14 فروردين 1400 ساعت: 16:46