آقاحاجی همانطور که دسته گل گلایل پژمرده ای را چپانده بود زیر عبایش خزید در هشتی آشپزخانه.
عزیز انگار که ندیده اش و همانطور خودش را مشغول پخت و پز و رفت و روب نشان می داد، گفت آقا آمدی؟
آقا ولی هیچی نگفت. انگار که عزیز ندیده باشدش، همانطور میخ ایستاد جلوی آشپزخانه و خودش را کشاند توی سایه.
عزیز با لحنی که آقا را مجاب کند که یعنی بازی ات را خوانده ام پیرمرد و حنایت دیگر پیش من رنگی ندارد، گفت آقا تولد من سه هفته دیگر است و از ما گذشته است و مرد حسابی این کارها از ما گذشته است اصلا که آقا عبایش را باز کرد و گلایل ها را گذاشت توی بغل عزیز و ما که رویمان را کرده بودیم آن طرف اما خوب می دانستیم که حالا دارد عزیز را می بوسد و روز عشق که از ما بهتران ها می گویند اصلا همین است.
سر شب که گذشت، قرمه سبزی عزیز که جا افتاد و بویش تا سر محل را خبر کرده بود که امشبمان اعیانی است، آقا نشست سر سفره. ما هم نشستیم. عزیز اما دیرتر از ما آمده بود و رفته بود توی اتاقشان و رنگ و لعابی زده بود به صورتش و بوی بهشت میداد اصلا وقتی که آمد و کنار آقا نشست.
زیر لب، یک طوری که ما نشنویم و خودشان بشنوند و ذوقشان بشود، عزیز را وراندازی کرد و گفت: قشنگ شدی. عزیز اما هیچی نگفت. سرش را پایین انداخت، خنده ای کرد و با لپ گل انداخته، من را نگاهم کرد و خواست که بشقابم را بدهم تا برایم برنج و قرمه سبزی و اینها بکشد.
مرتیکه نگاشت : شب عشاق اثر سون آپ
471 --- سکانس یک / روز برفی...برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 75