480 --- ماک اتاق جنگی

ساخت وبلاگ
ماک اتاق جنگی آن موقع ها مثل بنز و بی ام و بود برای ماشین بازها . هر کسی نداشت . کم بود اولش که آمد ایران اینترناش آوردش و واردش کرد. برا خاطر همین نورچشم کامیون دارها بود یک زمان . یعنی یک همچین ... گازوئیل را که می انداختی توی خندق بلایش و دوتا گاز می دادی و دو به سه ، سه بار باد پر می کردی تمام خاوران برایت کف و سوت می زدند که یعنی دمت گرم دارید ولله . هم خودت و هم ماک اتاق جنگی رنگ قناری ات که عکس گوگوش را گذاشته ای رو طاقچه اش و عهدیه که بغل بندت است و در شاگرد که آقاتختی با دو بنده ی قرمز و آبی رویش است و دستش بالاست و داور دارد با دست بالای تختی می گوید که یعنی تووی تشک دوباره او برنده شده است . و همه اینها یعنی ماک اتاق جنگی زرد آقاجان.

عمه احترام می گوید همه اش از همین جا شروع شده بود . همه بدبختی ها ما و غم و قصه ی عشق بازی های آقاجان .

آقا ماک را داشت که من دنیا آمدم . به پاقدم من آقا یک بنز تک قرمز کله گربه ای هم انداخت زیر پای شاگرد و حالا خانواده کوچک ما دوموتوره افتاده بود به جان جاده ها و جولان می داد . ولی ماک چیز دیگری بود . اصلا تووی معامله های نمایشگاه دارها قسم شده بود . چه اتاق ساده هایش چه تخم مرغی هایش که گلگیرش مثل تخم مرغ بود و ماشین دارها بهش می گفتند تخم مرغی . اینقدر این ماشین ارج و قرب پیدا کرده بود تووی راسته ی خاوران و بازار سنگین فروشها . این را نمی گفت ولی به جز ما ، سر چند عائله دیگر را هم سیر می کرد و برکت داشت نان ماک .

همینطور که من بزرگ می شدم ماک اتاق تخم مرغی و گلگیر تخت و فرمان تلسکوپی همینطور داشت پیر می شد. منیره که دنیا آمد ، به اف هاش یک بنز تک هم اضاف شده بود . اصلا انگار آقاجان همچین میزان می کرد که هر بچه ای که پس می اندازد ، قدرالسهم یکی از ماشین سنگینها باشد و همچین که منیر هم دنیا آمد یک بنز تک کمپرسی شش چرخ 19-24 به گاراژ کوچک آقا اضافه شده بود . ولی راستش نمی گذاشت خم به ابروی اتاق جنگی بیاید . می گفت ماک کم کار توو این دوره زمونه گنجه . گیر نمیاد . گیرتم بیاد می دونی چنده؟ خدا تومن.

بچگی ما ، هر چهارتاییمان لای همین ها می گذشت . من و مادرم و منیر و آقا. لای همین لیفتراک ها، کمپرسی ها، لودرها و کشنده های ترانزیت . رفیق های بچگی من راننده های ترانزیت آقا بودند. منیر هم برای خودش یک چندتایی دوست داشت بین همین ها . رفیق های بچگی مان گرچه همه شان سیبیل کلفت و صدانخراشیده و سیگاری و یک کمی هم بددهان بودند ولی عوضش آبگوشت دفتر آقا همیشه به راه بود و موتور سواری عصرهای تابستانمان هم با راننده ها و رفیق هایمان اصلا گسی همه چیز را می برد.

منیر که عقد کرد خرج و برج آقاجان به هم خورد . ولوو سوسماری مدل 48 کمپرسی تنها عتیقه مان بود که بعد از ماک می شد فروخت و خرج تازه داماد کرد .یادم می آید 10 ساله بودم . آقا یک یاابولفضل بزرگ نوشته بود روی پیشانی ولوو آلبالویی سوسماری و انداخته بودیم جاده خراسان .  خودشان نشستند جلو و کمپرسی را برای من و منیر کرده بودند خانه . از پشتی و رختخواب و بالشت و ملحفه و پتو تا ظرف کتلت و نان و سبزی خوردن بهار همه اش را گذاشته بودند برای ما دوتا .

بعد رفتن منیر ، مریضی افتاد به جان عزیز . درست خاطرم هست که خرج و برج جاده از دست آقا در رفته که ولو کله زرد توپ طلایش را هم فروخت . حالا ما مانده بودیم و یک شش چرخ 19-24 کف خواب جاده که خرج یومیه مان را می داد و یک ماک اتاق جنگی لای زرورق سختی روزگار نچشیده که آقا که حالا دیگر هوش و حواسش هم درست به کار نیست و دودوتا را هفتاد تا حساب می کند ، عصر به عصر آب و روغن ازش عوض می کند و می پاید که باد چرخهاش میزان باشد برای روز مبادا.

ولی این ها را که گفتم تازه اول مصیبت بود . مصیبت من درست وقتی از پنجره خانه مان آمد توو که مرضیه پایش را گذاشت توو هشتی خانه دلم . راستش نمی دانم چه شد ، اصلا نفهمیدم کی و چجوری اصلا ما عاشق هم شدیم . دختر 27 ساله ترکه ای . با موهاش که بوی انجیر می داد و تنش که بوی بادام می داد و رخش که به زیبایی بهشت بود برای من .

با آقا سرحساب که شدیم هیچ جور جا برای مرضیه تووی حساب کتابهایمان نبود . یا باید بنز تک را می فروختیم تا سور و سات عروسی را به پا کنیم . یا باید ماک را می انداختیم کف جاده یا باید مرضیه را دیگر نمی دیدم .

یادم می آید یک روز ، آخرای بهار بود. هوا تازه گل انداخته بود . با آقاجان و ماک انداخته بودیم سمت شهریار . ماک همانطور که مثل قدیمها یک بویی مثل نان و خرما می داد و تکانهاش امانت را می برید ، داشت تووی جاده شهریار می رقصید و آقا همانطور که سه به چهار داده بود دنده را داشت کیف سواری اتاق جنگی و بهار و صدای هایده را می برد ، داشت من را می پایید . پرسید چته؟ ساکتی؟ گفتم نه آقاجان هیچیم نیست . همانطور که داشتم برای خودم زیرزیرکی عکس مرضیه را کف دست عرق کرده ام می پاییدم ، دست آقا فراز شد روی دوشم. تا آن روز اینطور آقاجان را ندیده بودم . همینجور که داشت بازویم را فشار می داد ، بی اینکه صداش بالاپایین شود ، پرسید می خوای بفروشمش؟

سرم را پایین انداختم . چی می گفتم؟ ماک! رفیق روزای بچگیم . چطور باید از تو جدا شد؟ چطور این مرد 70 ساله را از معشوقه اش بگیرم . چجوری بعد روی مان توو روی هم باز باشد و ببینم غم بی تو ماندنش را . همانطور که سرم پایین بود و داشتم به فرش ریشه حنایی کهنه و خاک گرفته ی کف ماک نگاه می کردم آقا با دست زبر و کبره بسته از خاک بیابان ، یک دستی به صورتم کشید و همانطور که نم نمای اشک را از چشم هام پاک می کرد دوباره پرسید با توام. می خوای بفروشمش؟ نگاه آقاجان نکردم دیگر و همانطور که عکس مرضیه داشت لای انگشتهایم می مرد از دربه دری ، شیشه راننده را پایین دادم و هایده را زیاد کردم.

 

مرتیکه نگاشت : ماک اتاق جنگی اثر سون آپ

471 --- سکانس یک / روز برفی...
ما را در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 119 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 5:00