490 --- برای نوروز 1399

ساخت وبلاگ

آقاجان که کرونا گرفت بردیمش بیمارستان . اول که قبول نمی کردند و میگفتند جایمان به کی به کی قسم پر است و اصلا مریض بالای 70 سال دیگر لاعلاج است و اینها که بالاخره عموجلال که نظامی بود و به قول خودشان کارت پرچم داشت و حرفش برو داشت یک راهی پیدا کرد و آقا را خواباندند مریض خانه .

تووی خانه ولی جشنی به پا بود . عزیز می رقصید . بهاره دمبک می زد و ابولفضل داداش وسطی هم داشت فتانه می خواند. اهل آن خانه بعد از 70 سال قرار بود یک شب را بی خر و پف آقا که صدای تراکتور می داد ، سر به بالشت فشار داده و چهارچرخ هوا کنند و بخوابند. بی صدا . بی خر و پف و بی آقاجان.

داشت عید می شد . همه مان دراز به دراز افتاده بودیم وسط پذیرایی . بیرون خانه داشت باران می بارید . من ، عزیز ، بهاره ، ابولفضل و دایی حسین که شیفت شب کارخانه قند و شکر بود بود ولی مرخصی گرفته بود و آن شب مهمانمان بود، داشتیم سقف را نگاه می کردیم . هیچکس هیچی نمی گفت. گاهی یک وزوزی از یخچال ارج زهوار دررفته می آمد و دیگر هیچی . عزیز یکباره گفت : نمیرد! یک وقت نمیرد! دایی همانطور که یک بالشت پر را چپانده بود بین دوزانویش گفت ابی خان جون سگ داره . نترس . این مریضیا براش هیچه . حالا به صدای ارج 30 ساله صدای گریه عزیز 70 ساله و دلداری های کم رمق دایی حسین 45 ساله و قرمپ قرمپ رعد و برق اضافه شده بود و همه اینها کافی بود که آن همه خوشحالی مان برای خواب راحت و بی سر و صدای ابی نقش برآب بشود.

صبح شد . اول فروردین 1399 . راستش صبح اول فروردین آن سال برای من مزه شیرینی های بادامی میداد . که هم یک چیز شیرینی داری می خوری ولی امان از وقتی که یکی از بادامها تلخ باشد و آن وقت کامت مزه زهر مار می گیرد.درست مثل وقتی که وقتی گرگ و میش بود باران هنگامه کرده بود باد چنگ می انداخت و می خواست زمین را از جا بکند و ابی 70 ساله بی کم و کاست ، بی هیچ اثری از کرونا ایستاده بود در هشتی خانه و داشت ما را نگاه می کرد.

ابی آن شب خرناس می کشیده ، مهیب خرناس می کشیده . جوری که صدای همه مریضها را درآورده و بعدش را هم می شد حدس زد . اول می آورندش توی بخش ، باز هم از خودش صدای تراکتور می داده و دوباره با تخت و دم و دستگاه می آوردندش بخش مراقبتهای ویژه و آنقدر صدا داده که سرآخر چندتا مریض لب موت را برده سینه خاک و کادر درمانی هم با چندتا دارو مرخص اش کردند که بیاید و تووی خانه ، خودش را قرنطینه کند .

سال که تحویل شد ، عزیز گریه می کرد . من هم گریه می کردم. بهاره و ابولفضل و دایی حسین هم گریه می کردند . آقاجان ولی اتاق بغلی برای خودش پادشاه هفتم را داشت خواب می دید و خرناس های بلند می کشید و از اتاقش صدای تراکتور می آمد.

سال . خوش

 

 

پ . ن : برای نوروز 1399

471 --- سکانس یک / روز برفی...
ما را در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 112 تاريخ : جمعه 29 فروردين 1399 ساعت: 16:52