472 --- بهار خواب ، مرضیه

ساخت وبلاگ

سقف بهارخواب هفت،هشت،ده سالی می شود که نم کشیده ولی نمی ریزد . نگاه کن! دایی حسین گفت و دستش را دور خیاربوته ای چنبره کرد و نمک را پاشانده نپاشانده چپاند تووی دهانش. دوباره گفت  نگاه کن . این دختر معمارهای شهری هیچی حالی شان نیست که . این سقف را من و دایی منصورت با هم زدیم و حالا ببین ده سال است با این که این همه باران و برف کوه رویش سریده ولی کم ِکم روو پاست . خم به ابرو نیاورده . به این می گویند معماری شرقی . یک چیز درست و درمان . این را داشت کسی می گفت که تا حالا هر چه خانه ساخته یک سال نشده ریخته است روی سر اهلش . ولی از بخت بد فامیل این باغ و بهارخوابش خم به ابرو نیاورده .

یک بار که عصر بود و دم دمای آبان بود و دیگر داشتیم از باغ خانه پدری می رفتیم سمت شهر، دایی گفت یکباره به یک گوشه سقف خیره ماند و گفت فردا باید دیگه خونه عمه احترامت رو یاالله کنیم. این یاالله دایی حسین یعنی که احترام 70 ساله به خاک سیاه نشست . و قرار است حمام و دستشویی خانه اش نو نوار شود. این یعنی بالاخره اردوی دو هفته ای دایی حسین تووی باغ پدری تمام می شود و ییلاق خواهد کرد به خانه عمه احترام و باغ خالی می شود. و جای او مرضیه می آید پیش من . نامزد 27 ساله ام با ساق پای استخوانی و دستهای شاخه ترنجی و عطر شانل قرمز و سفیدش که دوهفته ای پشت در باغ ماند تا بالاخره دایی حسین دل بکند از خیاربوته ای و سیب دماوندی های باغ ما .

مرضیه . دختر معمار شهری . همان که دایی دل خوشی ازش نداشت . اصلا این دوتا از همان اول که ما رفتیم خواستگاری اش شدند هوو . دایی حسین که با منصور و منوچهر سه تا برادری همینطور هرتکی شده بودند معمار و مرضیه که فرانسه درسش را خوانده بود و حالا آمده بود تهران و دوسال نشده بود شرکتش شده بود نمره یک شمیران .

رفت نشست تووی بهار خواب . صدای زوزه دوتا سگ باغ عبدالله شاهینی همسایه گوشمان را کر کرد. گفتم بیا برویم توو بنشینیم . سرما می خوری . مرضی ولی دلش هوای بهارخواب کرده بود . انداختم سمت باغ. دایی همه را درو کرده بود . نه خیاری روی بوته مانده بود. نه سیبی . نه شلیلی و نه گیلاس خشکی . همه را لمبانده بود بی پدر.

نگاه خاک کردم . روی شیب دومی بعد آجرچین ها چندتایی بوته را بالاخره پیدا کردم که از چنگ حسین جان به در برده بودند که یکدفعه انگاری بیست تا کاتیوشا زده باشند تووی سرم، یک صدایی برقم را پراند. نگاه ته باغ کردم . خبری نبود . گفتم شاید از باغ عبدالله شاهینی است . شاهینی ساکت تر از همیشه کز کرده بود سمت هشتی ویلاش و انگار 20 سال است خوابش برده است .

اگر از من بپرسید گاهی نخ بعضی ها را باید خیلی زود پاره کرد . نخ دایی حسین بیخودی این همه سال تووی فامیل ما مانده بود. بعضی ها همینطورند. همه اش ضررند . خوب می خندانند آدم را . هر و کر همه را می برند هوا . ولی به وقتش می زنند زیر گوشت و هشت ات را روی نه ات میزان می کنند.

مرضیه توی بهار خواب بوده که سقف آمده است روی سرش . آجر آخر را که از روی سرش برداشتم دیگر خیسی صورتم امانم نمی داد . اسم مرضیه را صدا نمی زدم . گریه می کردم و فقط می گفتم حسین! بهارخواب دستپخت دایی حسین حالا رمق را از دستهای شاخه ترنجی مرضی گرفته بود . بیمارستان که رسیدیم لیستمان بلندبالا بود . شکستگی ساق چپ ، شکستگی دنده و پاره گی لب و کوفتگی همه جانبه . این تمام چیزی بود که از آن بهارخواب نصیب معشوق فرانسوی ام شده بود . تابستان سال بعد من و مرضیه بچه اولمان دنیا آمد . ختنه سوران شاهین ، اهل فامیل همه شان آمده بودند. حسین ولی نیامده بود . آن بهارخواب ، آن معماری بی بدیل شرقی و نریختنی ، پایش را بریده بود از فامیل . گاهی همین جوری می شود و کاریش نمی شود کرد. بعضی چیزها دیگر نباید سر جایشان باشند.  این را دایی منصور گفت و همینطور که می خندید دامن ختنه سورانی شاهین را نشانه رفت.

471 --- سکانس یک / روز برفی...
ما را در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 123 تاريخ : سه شنبه 7 اسفند 1397 ساعت: 17:22