471 --- در مذمت سهراب

ساخت وبلاگ
گفت آتش و زارت گذاشت زیرگوش سرباز . هیچکس نمی دانست چرا . نه سربازها توجیه بودند نه فرمانده ها. خودش می دانست چه خبر است و سرباز وظیفه سهراب رزمیانلو. همه مان را وسط میدان تیر به خط کردند ، پشت به میدان کلاغ پرمان دادند و سینه خیز برمان گرداندند به آسایشگاه .

از میدان تیر که آمدیم پرسیدم چه خبر شده سهراب . سهراب سیه چرده که خنج آفتاب با جای پنج انگشت استوار یزدانی یک جیغ ادوارد مونشی روی صورتش گذاشته بود ، همانطور که انگار یک چیزی مثل بغض هم تووی صدایش بود ولی آن رگ ورامینی اش گل کرده بود تا به روی خودش نیاورد گفت که بار اولش نبوده و هر بار که کسی اسم من را می برد پیش استوار می زند زیر گوشم . سهراب . سهراب . سهراب .می توانم راحت بهتان بگویم که از آن کلاغ پر تا حالا ، این اسم همه جور بلایی سرم آورده است.

بیست و پنج،شش ساله بودم. که یک زنی آمد توی زندگی ام. از آن دخترهای آخر دهه شصت که دون شانشان می دانند بگویی بهشان هفتادی و ترجیح می دهند بلولند لابه‌لای نکبتی دهه شصتی ها تا بروند لای نسل شیتان پیتان ها . از آنها که آل استار پایشان می کنند ولی ساعت مردانه هم جیبشان هست تا مبادا یک جوری نشود لای ما مردها و به قول خودشان برای خودشان یک پا لات نظام آبادند.

گذشت تا زمستان شد . خرداد عاشقش شده بودم . خرداد یک فصل عجیبی است . هوا یک شرمی دارد از تابستان شدن . همین شرمش را می توانی تووی التهاب آدمها هم ببینی . وقتی کنار حوضی چیزی وایستادی تا یک کمی این آب بادخورده ی هنوز از بهار خنک بخورد به صورتت ، گرمی هوا ولی یک شرمی دارد. از آن خرداد تا زمستان یک بار گذاشت و رفت و دوباره برگشت . بعد از برگشتش آن دختر سبزه ی استخوانی سیکومردانه دیگر آن دختر قبل نشد.

خوابیده بودم خانه ، دی ماه و اینها بود انگار . زنگ خانه مان را زدند . آقام رفت در را باز کرد و آمد خانه و خزید تووی اتاقش و هیچی نگفت . گفتم آقاجان کی بود . آقاجان همانطور که داشت کیهان دو روز پیش را با ولع عجیب و غریبی ورق می زد گفت برات نامه اومده . دیگر نپرسیدم از کیه نامه . چون می دانستم این سکوت آقاجان و ماجرای نامه یعنی دختره آمده است در خانه مان و دسته گل به آب داده و آقاجان دختره را دیده است . تووی نامه نوشته بود که مرده شورم را ببرند و میخواهد برود و بعد من دیگر هیچکس تووی زندگی اش نخواهد بود .

نامه را خوانده نخوانده گذاشتمش لای کاغذ باطله ها و رفتم پناه گرفتم تووی پذیرایی مان . جایی که بتوانم آقاجانم را بپام . ولی آقا هیچ کاری نمی کرد. حتی هیچی نمی گفت . نتیجه معلوم بود . نامه یک چیزی بین من و آقا را شکسته بود . یک حرمتی بینمان دریده شده بود. سیکومردانه که گذاشت و رفت ،من دیگر جایی ازش حرفی نزدم. آدمهایی که می شناختنش خبر رساندند که چندروز بعد با یکی که مثل خودش سبزه و ورزشکار و سیکویی بوده دیدنش دست توو دست داشته اند عرض ولیعصر را می رفتند . سهراب . اسمش سهراب بوده است . سهراب همه چیز را خراب کرده بود .

بهار شد . بهار عاشق زنی شدم . یکی از آنها که برای خودش بلوایی بود . از آن دست و پا دارها که مریض که می شوی سوپ و آش می پزند می آورند سر خانه تان . از آنهایی که ابروی بالای چشم را هنوز نگفته ای تو را شسته اند و گذاشته اند روی بند کنار انباری تا خشک شوی و درست عبرت ات بشود . زمستان شد . بلوا عاشق یکی شد ، گذاشتم و رفت . سهراب بود . معشقوق بلوا . حالا داشت انگار سهراب می شد یکی از اعضای خانواده ام . یکی که هیچوقت نیست ولی به وقتش می آید و خوب از خجالتم در می آید و دوباره می رود . اصلا اینجوری شده بود زندگی . بین من و تمام دخترهایی که دوستشان داشتم حالا می دانستم یک سهراب فاصله است .

راستش میان این همه پاییز ، زمستان ، بهار و تابستان ، که از خدمت گذشته من دیگر آن سهراب را ندیدم. من ماندم تووی ارتش و سهراب رفت برای خودش و زن گرفت و درسش را خواند و بلورفروشی دارد تووی بازار و هر چندوقت یکبار به من سر می زند برام از بلورهای ایتالیا می گوید که چقدر چشمگیر است و دل می برد از زنهایی که می آیند مغازه شان و از چندتاییشان هم شماره گرفته است سر همین بلور و کلی از این حرفهای مردانه می زند. من ولی شده ام سرهنگ . پادگان اشتری حالا زیر دست من است.

مروز صبح ، سربازها رفته بودند میدان تیر . بین آن همه شلوغی آش‌خورها پیدایش کردم . مثل شیری که کمین کرده تا غزال بخت برگشته را کنار برکه به سیخ بکشد ، گذاشتم تا کارش را تمام کند .
حالا اتفاق افتاد بود . سرباز وظیفه سهراب بی نیاز دوتیرش به هدف نخورد . صدایش کردم . لنگ لنگان آمد سمتم . معلوم بود پوتین ها ، راه رفتن را زهر مارش کرده اند . گفتم اسمت چیه؟ گفت بی نیاز. با همان لحن ارتشی ام ، جوری که برق از سرش بپرد که دفعه بعد اگر جوابم را درست ندهد جنازه اش کف پادگان است ، پرسیدم اسمت چیه . همچین که گفت سهراب دوتا کشیده آبدار گذاشتم تووی صورتش . جوری که دیگر اسمش را هیچوقت به من نگوید . جوری که دیگر هیچوقت اسمش را به هیچکی نگوید . جوری که دیگر هیچ تیرش به هدف نخورد .

سرباز وظیفه سهراب بی نیاز هیچی نگفت. سرش را پایین انداخت و دور شد . انگار می دانست چرا زدمش . انگار همه شان می دانند چقدر آدمها سوخت داده اند عشق هایشان را به پای آنها. می دانند چقدر تا اسمشان می آید همه چیز تیره و تاز می شود . انگار می دانند دارند با زندگی ما چه می کنند.

 

پ . ن : جای این سهراب هر اسمی می خواهید بگذارید . لعنت بر همه مردانی که از معشوقه های ما کامروا شدند.

471 --- سکانس یک / روز برفی...
ما را در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 154 تاريخ : سه شنبه 7 اسفند 1397 ساعت: 17:22