469 --- درد کلیه دایی حسن

ساخت وبلاگ

تا می آیم حرف بزنم می گوید آسیاب به نوبت . بعدیش انشالله شمایی. این را با یک طور لجاجت خاصی می گوید که بن کلیه ات درد بگیرد و هیچی نتوانی بگویی به اش . دایی حسن کلیه اش سنگ آورده و حالا که پیسی خورده ، هر که حالش را می پرسد ، غریبه و آشنا ندارد . همه را می گوید آسیاب به نوبت . تا دیشب . دیشب همچین که گفتم دایی جان سنگ منگا در چه حالین هیچی نگفت . مثل مادر مرده رفت افتاد روی دامن عزیز . مرد گنده . 32 را عید تمام کرده بود و حالا مثل بچه ای که همبازی ها ولش کرده باشند تووی کوچه و رفته باشند به شیطانی های تک تکی ، همانطور ، خودش را ول کرده بود روی پای عزیز.

عزیز چشم و ابرو آمد که یعنی برو حالا و هیچی نگو و الان حالش خوش نیست. تازه آورده بودیمش از امین آباد خانه عزیز. نمی ماند . هیچ جا نمی ماند دایی حسن . نه اینجا نه امین آباد نه تیمارستان بهروزی که مال ارتش بود و خرجش مجانی بود و می زدند به حساب مرحوم آقاجان که ارتشی بود و تیمسار ارتش بود که عمرش را داده بود به شما . و  نه هیچ جای دیگر.

یک ،دو هفته ای که می ماند امین آباد . دیگر خودشان می دانستند باید چه کار کنند . دایی دیگر به داد و هوار نمی کشید کارش .خودشان می آوردندش خانه عزیز و دو هفته بعد می آمدند دنبالش. دایی هم خودش کنار آمده بود با این آمد و شدهای پشت هم .

یک کمی ماندم در هشتی خانه ی عزیز اینها به نگاه کردن به حسن 2ساله روی پای عزیز. تا آمدم کلمه ای بگویم حرفی بزنم که اسم کلیه را آورد و خودش زد به صحرای کربلا و د گریه .

عزیز باز چشم و ابرو آمد که چیزی بهش نگی یک وقت . زده دوباره به سرش و فکر کرده در حیاط ناهید را دیده و بگذار با همین کلیه کلیه گریه کند و خالی بشود . راستش را بخواهید حسن هر چه می کشد از همین خیال ناهید است .

این دوتا با هم بودند . حسن و دختری که همسایه خانه عزیز اینها بود و واقعا من از بچگی ام دیگر ندیدمش . اولش باورم نمی شد که دایی اینجور عاشق دختری باشد که حداقل 14،15 سال که من یادم می آید، درست و درمان دیگر ندیده اش.

یکبار که کیفش کوک بود و تازه سیگاری هم دود کرده بود از خودش پرسیدم که اصلا چی شد که رفتی تووی کار ناهید . و تو که اصلا زن گرفتی و به خاطر همین خل بازی هایت ولت کرد و تو هم طلاقش دادی . این ناهید چی بود این وسط؟

نمی گفت . هر کاریش می کردم نمی گفت . خلاصه که انقدر غربتی بازی درآوردم که گفت . ناهید دو سال از حسن بزرگتر بوده . 1384 همسایه عزیز اینها می شوند. ما پرجمعیت بودیم . در عوضش ناهید اینها کم جمعیت و سه نفره . بابایش بازنشسته آموزش و پرورش و مادرش هم آرایشگاه داشت که زیر خانه خودشان بود و عصرها 5تا7 اپیلاسیون می کرد خانم ها را و صدای داد و بیداد زن ها را از درد خوب یادم است و بقیه اش هم یک روز درمیان آرایش نامزدی می کرد و یک روز هم عروس درست می کرد و دم خانه دایی حسن اینها خبرها می شد.

خلاصه که دایی ، ناهید را تور خود می کند و بعد چندماهی می روند خواستگاری اش . کی؟ فروردین 1384 . نمی شود . چرا؟ چون دایی ما از بچگی خل بوده و بابای عروس هم معلم پرورشی بوده و از هشت فرسنگی خل و چل ها را می شناخته .

دایی به هم ریخت . اردیبهشت 84 بود که اولین بار دایی ماهیتابه روغن را ریخت روی سرش و بردیمش بیمارستان . تیر که از بیمارستان درآوردیمش دیگر آن آدم سابق نبود . نزار شده بود . ماشین عروس که می دید تووی خیابان داد می زد . آرایشگاه زنانه می دید داد می زد . معلم پرورشی می دید داد می زد.

بردیمش امین آباد . نمی ماند . زورش زیاد بود حسن . چاق هم بود . 120،30 تایی وزنش بود. پرستارها طاقتشان طاق شده بود . دوهفته یک بار می آوردندش خانه پیش خودمان.

نگاهش کردم . مثل بچه ها داشت داد می زد: آی کلیه م . آی کلیه م . بی پدر درد می کنه. به عزیز نگاه کردم که چجور دایی داشت روی پایش آب می شد و دم برنمی آورد . طاقت نیاوردم. رفتم دم در خانه ناهید اینها.

زری خانم ، مادرش در را باز کرد. تا من را دید و آمدم حرفی چیزی بزنم ، انگاری که دیگر کاسه صبرش لبریز شده باشد ، گفت بابا به پیر به پیغمبر ، ناهید من ظلم نکرده که به دایی مشنگ تو یه بار گفته بیاد خواستگاریش؟ دنبال ناهیدی؟ امشب بله بُریشه. چیه؟ نکنه اجازه نداره عروسی کنه این مادر مرده؟ بابا 13 سال پیش این بابا اومد پی اش . این بچه به خاطر اینکه سیم میمای این دایی شما قاطی نکنه ، این همه سال دندون روو جیگر گذاشت . دوسش داشت؟ من نمی دونم؟ اونم مثه دایی شما مشنگ بود؟ من نمی دونم . همینقدر می دونم که امشب بله بُریشه . میگی اینا رو به دایی خلت یا خودم بیام بزنم توو سرش همینا رو .

خودم را خزاندم سمت خانه عزیز. همچین که در را باز کردم . دیدم پشت در سنگین است . دایی ایستاده بود . داشت بهمن می کشید . از وقتی سیگار گران شده بود . بهمن ها نصفه می کشید که صبح و عصر یکی بکشد . دیدم آماده شده است . لباس امین آباد رفتن تن اش کرده است . تا آمدم بپرسم که مرد حسابی تو را که دیروز آوردیم از امین آباد یکجوری که خسته تر از همیشه خودش را کرده باشد ، گفت : کلیه م درد می کنه . دیگه طاقت ندارم اینجا. زنگ زدم بیان ببرنم دوباره امین آباد. دوباره گفت کلیه م . کلیه م . و زد زیر گریه .

ماشین رسید . زودتر از همیشه خودشان را رسانده بودند . شاید عزیز بهشان گفته بود که چه خبر شده است . راستش دیگر نمی شد نگاهش کنی .

غول 130 کیلویی 32 ساله قد بچه ی 2ساله ای شده بود که اسباب بازی اش را دارند ازش می گیرند و بهانه می گیرد . دم در دوتا از بچه های بیمارستان که حالا دیگر هم ما آنها را می شناختیم هم آنها ما را بعد این همه سال آمد و شد ، ایستاده بودند . یکی شان مرتضی بود و یکی دیگر پدرام.

ساک دایی را دادم دستش و آمد تووی حیاط . عزیز مثل هر بار نشسته بود تووی پذیرایی و بی اینکه چیزی بگوید چادر نمازش سرش بود و برای اینکه هیچکس خجالت نکشد از هیچ چیز رویش را کرده بود آن طرف. دست دایی تووی دست من بود. آمدیم از در خانه بیرون . از در خانه عزیز تا در ماشین مرتضی 10 قدم هم نمی شد . حسن آن 10 قدم را 10 دقیقه طولش داد . دمپایی قرمزش لخ می زد تووی پیاده رو تا بتواند در خانه ناهید اینها را نگاه کند . دمپایی قرمزش می خزید روی سنگفرش بیرون حیاط بلکه ناهید را یکبار هم شده ببینید دوباره . دمپایی قرمز هر چه کرد هیچ خبری تووی آن 10 قدم نیفتاد و رسیدیم دم در پیکان استیشن مرتضی. یک دستش تووی دست من بود ، یک دستش را هم پدرام که پرستار بود و اون هم مثل دایی چاق بود. دیگر باید می رفت . خودش خواسته بود . این بار هیچکس زورش نکرده بود.

سوارش کردند . پیکان راه افتاد . دایی شیشه پیکان استیشن را داد پایین . و خیره مانده به خانه ناهید . پیکان سر کوچه رسیده نرسیده ، صدای دایی را می توانستم بشنوم که داد می زد ، گریه می کرد و می گفت کلیه م . کلیه م . بی پدرها . کلیه م .

 مرتیکه نگاشت : درد کلیه دایی حسن اثر سون آپ

471 --- سکانس یک / روز برفی...
ما را در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 116 تاريخ : سه شنبه 7 اسفند 1397 ساعت: 17:22